سفارش تبلیغ
صبا ویژن

امشب شب آرزوهاست.هر شب جمعه با شب های دیگه فرق داره.این شب جمعه بیشتر فرق داره.ماه رجب رسیده که ماه خداست.اولین شب جمعه آن هم که همین امشب باشد چیز دیگری است.تضمین داده که تو آرزو کنی و او اجابت کند.فرصت غنیمتی است.از دستش نده.امشب را به تو گفته هرچه میخواهی بگو.خجالت نکش.اصلا زیاده روی کن! چه میخواهی؟ پول؟کار؟تحصیل؟رونق رزق و روزی؟همسر خوشتیپ؟سلامتی؟عشق؟ صلح؟امشب به تو منو داده اند.هرچه دوست داری وهر چقدر میخواهی سفارش بده.فکر جیبت را هم نکن.امشب را مهمانی. ومیزبان خیلی بخشنده تر از آپشن های این منوست.هر قدر بیشتر بخواهی دلت دریاتر می شود.پس فکر کن وبزرگترین چیزهایی که به عقلت می رسد سفارش بده.حواست باشد چیزهای کوچک تو را از اصل کاری ها غافلت نکند.اول از همه موعود مهربان مان را بخواه.بخواه بیاید و صلح و دوستی و عشق و عدل برایمان بیاورد.بخواه حضرت خدا به کرم خودش کارنامه اعمالت را پاک پاک کند.برای آدم ها دعا کن.امشب سنگ تمام بگذار.چون وعده کرده اند امشب بیشتر تحویلمان میگیرند...


پ ن 1:این افتخار نصیب بنده شده که روزی که متولد شده ام با لیله الرغائب یکی شده است.پس مسلما مارو بیشتر باید تحویل بگیرن.(آیکون بالیدن برخود)
پ ن 2:ما از امروز در پیام رسان قرار گذاشتیم تا نیمه شعبان دعای عهد بخوانیم تا 40 روز شود.حدودا 20 و خورده ای نفر ثبت نام کردند تمایل داشتید با ما همراه شوید.
پ ن 3:یکی از دعاهای امشب من این هست که هر کسی بعد از ظهور آقا من را دعا نکرد دعایش مستجاب نشود! دیگر خود دانید :دی




تاریخ : پنج شنبه 92/2/26 | 6:0 عصر | نویسنده : عشق الهی | نظر

سلام خدمت شما خواننده های گرامی
امروز میخوام قبل از شروع متنم از2 گروه تشکر کنم.
ابتدا آن دسته از افرادی که در خصوصی و عمومی تولد بنده را تبریک گفته اند سپس از افرادی که در پیامرسان واتاق خانمهای پارسی بلاگ بازگشتم را تبریک گفته اند.
یادش بخیر یک هم چین روزی به وقت صبح از سرزمین وحی خداحافظی کرده به وطن برگشتیم.
چه سخت روزی بود...البته باوجود غم دوری اتفاقات و خاطراتی در هواپیما اتفاق افتاد که تا حدود زیادی موجبات خنده ما را فراهم کرد!
یادش بخیر درمدینه نوزادی را شیعه کردیم وروزی دیگر برای یک خانمی که فکر نمیکرد ایرانیها قرآن خواندن بلد باشند قرآن خواندیم در حالی که طرف متعجب مانده بود که ایرانیها هم بله! جای دیگر بافردی که به قول خودش ترکی انگلیسی بلد بود دست و پا شکسته به مکالمه پرداختیم تا اینکه فهمیدیم که دفتر سفارت ایران بسته شده و تا نماینده ایرانیها نیاید باز نمیکنند و اگر دیر میفهمیدیم از قافله جا میماندیم!والبته چه خوب جاماندنی بود! وجایی برادری به گمانم پاکستانی  آب زمزمی که بسته بندی شده بود را به ما هدیه کرد  به طوری که همه آبهای زمزمی که خودمان پر کرده بودیم را گرفتند ولی بنده آن آب را به طور پنهانی از مرز رد کردم!وجایی که کارکنان هواپیما ایرانی صحبت کردن بلد نبودند و سعی بر این داشتند که ایرانی صحبت کنند ولی جملاتشان خنده دار از آب در می آمد و هزاران خاطره دیگر که ان شالله در پستی برایتان خواهم گذاشت!
حتما شما هم مثل بقیه میخواهید بپرسید از حستان بگویید!وقتی رفتید اونجا چه حسی داشتید؟باور بفرمایید حسش گفتنی نیست!ان شالله قسمتتان میشود و از نزدیک همه این حس ها را تجربه خواهید کرد من فقط میتوانم بگویم... مارایت الا جمیلا!
در ضمن ما طبق قولی که داده بودیم افرادی که التماس دعا گفته بودند را یاد کردیم و از طرفشان سوره یس هم خواندیم!
 
پ ن:این متن ویرایش خواهد شد.





تاریخ : چهارشنبه 92/2/25 | 3:20 عصر | نویسنده : عشق الهی | نظر
       

  • paper | کورالین | آریس باکس